شدید عطش می کنم و در این سرمای زمستون، باید آب یخ بخورم و پشت سرش، سریع بدوم برم دستشویی!
هیچ مسافرت راه نزدیک نمی تونم برم چه برسه به راه دور! استرس، ناراحتی و کلافگی، مرض رو دوچندان می کنه. حسابش رو بکن در این آرامش زندگی و تامین همه جانبه، به دلیل اینکه مدام باید برم دستشویی دارم عذاب می کشم.
همه اینا از مرض دیابت و بالا رفتن قند خونمه!
29 سال پیش درست در چنین روزهایی، لشکر 27 حضرت رسول در پادگان دوکوهه مستقر بود و آماده برای شرکت در عملیات بدر. گردان میثم در طبقه سوم ساختمان توپخانه مستقر بود. پله های زیاد طبقه سوم جای خود، از دم ساختمون تا "چهارصد دستگاه" (نامی که بچه ها روی دستشویی های پادگان آن سوی حسینیه شهید همت گذاشته بودند) کلی فاصله بود. اگه نصفه شب قلقلکمون می اومد، می ذاشتیم واسه دم اذان که همون جا وضو بگیریم و نماز صبح رو هم در حسینیه بخونیم.
"سعید طوقانی" سال های قبل از انقلاب، در 6 سالگی 300 دور در 3 دقیقه چرخیده و بازوبند پهلوانی ورزش باستانی کشور بر بازویش نشسته بود. سعید از خونه جیم شده و بدون اطلاع خانواده که رفته بودند کاشان، اومده بود جبهه. "عباس دائم الحضور" که مرشد بود و در زورخانه برای سعید ضرب می گرفت، کمکش کرد تا با هم اومدن جبهه.
سعید، در گردان میثم بود. دم دمای عملیات گردان در اردوگاه عملیاتی "قلعه قاسم" در سینه کش کوه های روبه روی دوکوهه، مستقر شده بود. من که با سعید خیلی رفیق بودم، نمی دونستم اوضاع جسمیش چطوره. ظاهرا خانواده اش هم خبر نداشتن.
سعید به دلیل ناراحتی کلیه، گذشته از درد شدید، عطش می کرد و باید آب می خورد. به محض سر کشیدن یک لیوان آب، نمی تونست خودش رو کنترل کنه و باید سریع خود رو به دستشویی می رسوند.
سرانجام با اصرار عباس و بقیه دوستان، سعید در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شد تا مداوا بشه.
چیزی به عملیات نمونده بود. سعید که این رو فهمید، توان خفتن در تخت بیمارستان نداشت. هر چه دکترها اصرار کردند که حالت اصلا خوب نیست، قبول نکرد و با رضایت خود، از بیمارستان مرخص شد تا خودش رو به گردان میثم برسونه که راهی منطقه جفیر در جاده خرمشهر برای شرکت در عملیات بود.
باوجود مریضی و عطش و نیاز شدید به دستشویی، سعید در عملیات حضور پیدا کرد.
سعید پیک گروهان بود؛ یعنی در اوج آتش باری تیربارها و دوشکاهای دشمن در دشت وسیع منتهی به شرق دجله در آن سوی جزایر مجنون، همه می تونستند روی زمین دراز بکشن و خیز برن.
آن روزها از موبایل و وایبر و وی چت و این حرفا خبری نبود! سعید که پیک بود، زیر اون آتیش شدید بلند می شد و از ته ستون به سر ستون می دوید تا پیام فرمانده رو برسونه.
نیمه های شب آخرین روزهای اسفند 63 که مردم شهرها در تب و تاب خرید شب عید 64 بودند، سعید از ستون نیروها جدا شد و به سمت چپ رفت. پشت سری هاش فکر کردن حتما دوباره دستشویی اش گرفته. همین طور که دور می شد، یکی از فرماندهان گروهان دوید پشت سرش. مدام پرسید:
- سعید ... چی شده؟
ولی سعید فقط سرش رو به عقب تکان می داد و بدون اینکه چیزی بگه، فقط صداش به گوش می رسید که:
- هوووم ... هووووم ....
یعنی که هیچی نیست.
سعید چند قدمی جلو رفت و فرمانده پشت سرش. خوب که از نیروها دور شد، دوزانوش بر زمین بوسه زدن و ناگهان با صورت بر زمین افتاد. فرمانده دوید، رویش رو که برگردوند، متوجه شد گلوله دوشکا به زیر شکم سعید خورده و بدن اونو متلاشی کرده. سعید با دستهای کوچیکش جلوی زخم رو گرفته بود تا محتویات شکمش بیرون نزنه.
نمی دونم سعید اون دقیقه های آخر، چی فکر می کرد که این کار رو انجام داد. یعنی بدون داد و فریاد، از ستون نیروها فاصله گرفت و تا صبح کسی نفهمید سعید شهید شده. سعید که همه بچه ها عاشق اخلاص، صفا، مرام پهلوانی و همه چیزش بودند، رفت تا کسی چون عباس نفهمه چی بر سرش آمده.
صبح که عباس هراسان دنبال سعید می گشت، وقتی بردنش بالای سر سعید، همان جا نشست. به واقع کمرش شکست. همان جا زانو بر زمین کوفت. سر سعید رو به دامن گرفت و شروع کرد به نجوا و گریستن.
ده پونزده سال بعد، پیکر استخوانی عباس و سعید، هر دو با هم به آغوش خانواده ها بازگشتند.(وبلاگ خاطرات جبهه)